من فراموش شدم
هیچ خریداری نیست
نه دلی هست نه دلدار
هواداری نیست
ساکن کوچه ی عشقیم ولی نیست صدا
آه ای خالق خوبی! چرا یاری نیست؟
گفته بودم که دلم پیش کسی...
نه! هیچ، هیچ!
مرده ام من؟
خاک سرد است؟
چرا زاری نیست؟
آی ای ساکن آن کوچه ی متروکه ی ما...
پس کجایی که دلم را چو تو دلداری نیست؟
هیچ میخوانی تو ای شاهد نومیدی من
شعر زخمی شده ام را که سپهداری نیست؟
خسته ام
زار شدم
دور مشو
حرف بزن...
بس کن اینبار بیا
تا دل و جانم بدهم
تا نگویم که دگر هیچ خریداری نیست!
شعر: فاطمه افشاری
- ۹۸/۱۰/۲۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.