درد زندگی شهری...
جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ق.ظ |
فاطمه افشاری |
۰ نظر
صدساله انگار باخودم قهرم
زندونی ام زندونی شهرم
دود و دم شهرو نمیبینم
مجبورم و محکوم تمکینم
از اول عمرم شدم شهری
شهری بشی انگارکه قهری
بالحظه های زندگی کردن
شادیتو میندازی واسه بعداً
توشهر دود و غصه و مرگه
پاییزه انگار،ریزش برگه
من خسته ام از غربت شهری
از طعم این پیمانه ی زهری
خسته شدم خسته تو میفهمی
آخه خودت درگیر این زخمی...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.