فاطمه افشاری

🧠 همواره برای کشف حقایق و چرایی زندگی به راهنمایی شما دوستان منتقدم نیازمندم...

فاطمه افشاری

🧠 همواره برای کشف حقایق و چرایی زندگی به راهنمایی شما دوستان منتقدم نیازمندم...

نوشته های کوتاه فاطمه افشاری

پیام های کوتاه
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۰ مطلب با موضوع «شعرگونه های من» ثبت شده است

فراموشی!

سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۶ ب.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

من فراموش شدم
هیچ خریداری نیست
نه دلی هست نه دلدار
هواداری نیست
ساکن کوچه ی عشقیم ولی نیست صدا
آه ای خالق خوبی! چرا یاری نیست؟
گفته بودم که دلم پیش کسی...
نه! هیچ، هیچ!
مرده ام من؟
خاک سرد است؟
چرا زاری نیست؟
آی ای ساکن آن کوچه ی متروکه ی ما...
پس کجایی که دلم را چو تو دلداری نیست؟
هیچ میخوانی تو ای شاهد نومیدی من
شعر زخمی شده ام را که سپهداری نیست؟
خسته ام
زار شدم
دور مشو
حرف بزن...
بس کن اینبار بیا
تا دل و جانم بدهم
تا نگویم که دگر هیچ خریداری نیست!


شعر: فاطمه افشاری

جرأت ندارم...

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۰۲ ق.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

شدیدا دوستش دارم ولی جرأت ندارم...
 فقط گریه ست آثارم ولی جرأت ندارم...

 

 سکوتی لعنتی بین من و او...
دهد هر باره آزارم ولی جرأت ندارم...

 

 دلم فرمان دهد: تو صحبتی کن!
بله! دل کرده اجبارم ولی جرأت ندارم...

 

 بگوای دل بگو که دوستش دا...
همین دل کرده احضارم ولی جرأت ندارم...

 

 دگر کارم به سمتی رفته کـِ ـمْروز
دگر سر، داده اخطارم ولی جرأت ندارم...

 

 خدایا سختتر از بی کسی چیست؟!
سکوتم... قلب اِدبارم... ولی جرأت ندارم...

 

دو جمله از سخنهایم بداند،
شود مجموع اشعارم ولی جرأت ندارم...

 

 سخن بی پرده و ساده بگویم
ببین! درجای اظهارم!!! ولی جرأت ندارم!!!

 

 

شعر: فاطمه افشاری

یلدا مبارک

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۱۷ ب.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

برای خیلیا یلدا قشنگه
پر از افسانه‌های رنگ‌رنگه

برای بعضیا پرشور و پرحال
سراسر خوشگلی مثل لُپِ‌چال

برای انجمن‌ها جشن و کاره
ولی اینم اصن غصه نداره

آخه دارم خبرهای فراوون
میگم حالا برای خوشگلاتون

دو هفته بعد یلدا امتحانه
کی خونده؟ هان؟ پریسا یا سمانه؟

تقی یا که نقی؟ شاید سیاوش
نخونده هیچ کسی؟ حتی پریوش؟

نشستین جشن گرفتین واسه‌ی چی؟
دارین حافظ میخونین واسه‌ی کی؟

بابا فردا اگه درسو نخونی
مث یارو یه جاهایی می‌مونی

ولی خب بی‌خیال امشب قشنگه
بگم اصلا براتون کی زرنگه؟

همون که امشبو میخنده، شاده
بهونه واسه‌ی خنده‌ش زیاده

ولی بعد از شب یلدا خدایی
تا وقت امتحانای فضایی

سوالای عجیب پشت مریخ
همونا که شدن رو مغز ما میخ

بشینید درستونو خوب بخونید
دمم گرم! قدر شعرامم بدونید!

۲۸ آذر ۹۶ 
ساعت ۱۹ و ۳۳ دقیقه

 

شعر: فاطمه افشاری

زندگی هست...

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ب.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

دو قدم شعر بگو
و کمی نثر بلند
همه از دم عاشق...
نرم کن آن غزلت
بعد فریاد بزن:
زندگی هست، تو هستی، هستم!
خنده کن از ته دل
شاد
پرنور
پر از خوشحالی
صبح خوبیست...
چرا آن نشویم
که خدا میخواهد...
عاشق و پراحساس...
پر ِاز شعر و جنون
من تو را میخواهم
تو مرا...؟
حس من میگوید
خسته ای نالانی
صبح زیبایی هست
پس چرا آن نشویم،
که خدا میخواهد؟؟؟

 

شعر: فاطمه افشاری

که خدا میخواهد...

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۸ ق.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

دو قدم شعر بگو
و کمی نثر بلند
همه از دم عاشق...
نرم کن آن غزلت
بعد فریاد بزن:
زندگی هست، تو هستی، هستم!
خنده کن از ته دل
شاد
پرنور
پر از خوشحالی
صبح خوبیست...
چرا آن نشویم
که خدا میخواهد...
عاشق و پراحساس...
پر ِاز شعر و جنون
من تو را میخواهم
تو مرا...؟
حس من میگوید
خسته ای نالانی
صبح زیبایی هست
پس چرا آن نشویم،
که خدا میخواهد؟؟؟

 

شعر: فاطمه افشاری

کاش می‌فهمیدی...

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۲ ق.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

خسته ام مثل درختی که همین نزدیکی
تبری بی احساس
پای پرواز دلش را به خدا قطع نکرد
خواست فریاد کند هستم من
چشم وحشی تبردار چرا درک نکرد؟
خسته ام مثل همان مادر پیر
که همان عاشق دلداده رهایش کرده!
کنج نسیانکده ی شهر که امیدی نیست...
خسته ام خسته تر از دولت تکرار دروغ!
خسته تر از نفس کوه دماوندم من
خسته کردی تو مرا بی احساس
هیچ میفهمی تو؟
هیچ میخوانی تو؟
دل من ملعبه ی اوج غرور تو نبود...
عشق را معنی کن
و همان فاصله اش با نفرت
کاش میفهمیدی...
کاش میفهمیدی...

نه یاد می‌کنی مرا...

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۸ ب.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

نه یاد می‌کنی مرا، نه بی‌قرار می‌شوی
دوباره می‌کُشی مرا، چو انتظار می‌شوی

ستاره می‌شوی سپس، دلم تو را تو را تو را
کمی بهار می‌شوی، دوباره یار می‌شوی

چگونه می‌شود به من تو هم کمی بها دهی
بها دهی کمی به من، تو یار غار می‌شوی

تو گر ازآن من شوی دلم تو را نمی‌دهد
به هیچ کس به جز خودم، تواحتکار می‌شوی

تو چون منی!؟ نه! بیشتر... تو عینمی ستاره‌ام
میان قلب من ببین ڪه استتار می‌شوی

سخن زیاد شد ز بس دلم تو را بهانه کرد
گلایه می‌کنم سپس تو سبزه‌زار میشوی

به باد می‌روی و من ز انتظار می‌روم
ز حال و باز بی‌خبر ز حال زار می‌شوی

چرا نمی‌شود به من تو هم کمی بها دهی
نه یاد می‌کنی مرا، نه بی قرار می‌شوی!

 

شعر: فاطمه افشاری

احوالمان...

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۰ ب.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

ای شعر کوتهم خبر امتحان بگو
با اینکه ساده‌ای فقط احوالمان بگو

 

گفتی که «محرمان خلوت انسیم غم مخور»؟
با ما مگو که غمت چیست، داستان بگو

 

هر جا که رفتی و قلبت گشوده شد
از خواب‌های پریشانِ پلکمان بگو


له شد وجودمان از بس کنایه خورد
اما تو بگذر و از ایمانشان بگو


اصلا نگو! شاید درست نیست
باشد میانمان ک چنین و چنان بگو

 

شعر: فاطمه افشاری

خسته شدم...

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۰ ب.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

خسته شدم خسته شدی خسته شد
نیست کسی طالب من بیشتر

با سخنم موجب شرمم کمی
هست دلم ریش‌تر از ریش‌تر

نیست کسی شاد ز دیدار من
وهم خودم بود کمی پیشتر:

موجب خیرم، هنرم راه من
با هنرم نیست کسی خویش‌تر!

حال که من علم به خود یافتم
هی! تو نزن بیشترم نیش‌تر

 

شعر: فاطمه افشاری

درد زندگی شهری...

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ق.ظ | فاطمه افشاری | ۰ نظر

صدساله انگار باخودم قهرم
زندونی ام زندونی شهرم
دود و دم شهرو نمیبینم
مجبورم و محکوم تمکینم
از اول عمرم شدم شهری
شهری بشی انگارکه قهری
بالحظه های زندگی کردن
شادیتو میندازی واسه بعداً
توشهر دود و غصه و مرگه
پاییزه انگار،ریزش برگه
من خسته ام از غربت شهری
از طعم این پیمانه ی زهری
خسته شدم خسته تو میفهمی
آخه خودت درگیر این زخمی...